هر نوع تاييد يا تخريب افراد و نهادها در وبلاگها و سايتهاي اينترنتي به نام نويسنده اين وبلاگ، كذب محض و غيرقابل استناد است. تادانه هرگز در هيچ وبلاگي پيغام نميگذارد
يه لقمه نون
پاييز 73 بود، ترم اول دانشگاه بودم. نمايشي نوشتهبودم به اسم "يه لقمه نون"، به امير حسيني، مدير نمونه مردمي رشادت قزوين پيشنهاد دادم كه اين متن را براي جشنواره تئاتر آماده كنم. قبول كرد. سيدابراهيم ميرقاسمي و حبيب عليمردي كمكم كردند. ابراهيم شعرهاي نمايش را گفت و حبيب هم طراحي لباس بچهها را انجام داد. نمايش اجرا شد. اول هم شد در جشنواره تئاتر استاني قزوين. از اين نمايش فقط يك عكس دارم كه هرچه گشتم نتوانستم پيدايش كنم و يك نوار. نواري كه يك روي آن با صداي ابراهيم ميرقاسمي، متن نمايش خوانده شده و در روي ديگر، صداي بچههاست كه نمايش را اجرا كردهاند. الان داشتم نوار را گوش ميدادم. حالم بد شده. دلتنگ شدهام. ياد آن روزها افتادم. بازيگرهاي نمايش، همه دبستاني بودند. كسي كه نقش كشاورز را بازي ميكرد كلاس پنجم ابتدايي بود و به غير دو نفر كه يادم هست يكي نقش گاو را بازي ميكرد و كلاس چهارم بودند، بقيه همه سوم ابتدايي بودند. الان داشتم فكر ميكردم حالا كه چهارده سال از اون موقع ميگذرد، اينها كجا هستند؟ كدامشان درس خواندند؟ چه رشتهاي خواندند؟ حالا چكار ميكنند؟ باور كنيد حال پدري را پيدا كردم كه سالهاست از بچههاش خبري ندارد. ياد مهدي حسينپور افتادم كه دنبال فرصت ميگشت تا بخندم و از سر و كولم بالا برود. ياد بچههاي ديگر ميافتم كه وقتي ميخنديدم كلاسي را كه در آن به عنوان سالن تمرين استفاده ميكرديم، روي سرشان ميگذاشتند. محسن ورسهاي از همهشان بزرگتر بود. هميشه فكر ميكردم اين آدم آينده خوبي خواهد داشت. همه بچهها از خانوادههاي تحصيلكرده و متوسط به بالا بودند. نميدانم حالا كجا هستند. من از طريق همين وبلاگنويسي، خيلي از همكلاسيهاي ابتدايي و راهنمايي خودم را پيدا كردم كه بهم ايميل زدند. اميدوارم يكي از بچههاي نمايش "يه لقمه نون" اين مطلب را بخواند و بداند كه بقيه كجايند و خبري بهم بدهد. چقدر دلم تنگ شده براي اون روزها كه چهار روز اول هفته دانشگاه بودم و بعد بعدازظهر سه شنبه به عشق تمرين ميرفتم به طرف قزوين و تا بعدازظهر جمعه، مدام تمرين بود و تمرين و تمرين.